خیابان کمی شلوغ بود و آقای یوسفی، راننده اتوبوس شهری را هر چند از گاهی پا به ترمز می کرد. به هر ایستگاهی هم که می رسید، تعدادی مسافر از لابه لای هم، سوار و پیاده می شدند و با هر بار باز و بسته شدن در، سوز و سرمای پاییزی به داخل اتوبوس راه می یافت. آسمان نیمه ابری بود و خورشید سعی می کرد که خود را از لا به لای ابرها بیرون بکشد و نور و گرمای ضعیف اش را از شیشه ی اتوبوس به داخل آن عبور دهد.
روی سومین تک صندلی ردیف نه نشسته بودم.آقای یوسفی را می دیدم که گه گاه از آینه بغل، نگاهی به مسافران می انداخت و اوضاع را زیر نظر داشت. همه صندلی ها پُر بودند و چند نفری هم در راهروی میانی اتوبوس ایستاده بودند.
رادان پسرک کوچک و با نمکی کنار مادرش در ردیف اول اتوبوس، در قسمت خانم ها، نشسته بود و با همان لحن بچگانه اش مشغول خواندن شعری بود. شاید هم داشت مهارت هایش را به رخ دختر کوچولوی سه - چهار ساله ردیف پشتی می کشید که با چشمان درشت عسلی اش به او خیره شده بود .

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها