صبح روز بعد از جلسه ی توجیهی گردان، در گرگ و میش هوا، گشت زنی در منطقه بصورت نامحسوس آغاز شد. برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سوز و سرمای هوا خبر از وقوع کولاک می داد. برای پاکسازی منطقه از وجود ضد انقلاب، نیاز به جمع آوری اطلاعات و شناسایی منطقه بود. سعید به همراه سیروان که از افراد بومی منطقه بود، با لباس مبدل وارد روستا شدند و شروع به گپ و گفت و جمع آوری اطلاعات از مردم کردند.

چند دقیقه ایی که گذشت سعید رفت تا نگاهی به اطراف بیندازد و سر و گوشی آب بدهد. سیروان هم برای دیدن کاک احمد که از افراد سرشناس منطقه بود، به خانه اش رفت. ترس و دلهره در میان بومیان منطقه حس می شد. پچ پچ ها و نگاه هایی مشکوک که از ترس برملا شدن راز درون، به چشم کسی خیره نمی شد، صحبت های برادر رسول در جلسه ی شب گذشته را به خوبی تداعی می کرد:

"  گروهک های ضدانقلاب وکومله تو این منطقه‌، تبلیغات زیادی علیه پاسدارها کردن و به مردم گفتن که اگه این ها به اینجا برسند، به دخترها و زن‌ها و مردها رحم نمی کنند و سرشونو می برن .

علاوه بر این به قدری جوّ خفقان و هراس ایجاد کردن که اگه بو ببرن کسی با انقلابیون کوچکترین ارتباطی برقرار کرده، فوراً ترور و اعدامش می کنند.

حواستون باشه که تو این منطقه، دوست و دشمن خیلی قابل تشخیص نیست؛ ممکنه کسی که به شما سلام می کنه، چند قدم دورتر، با اسلحه مغزتون رو هدف بگیره"

سیروان درب خانه را به صدا درآورد، زن میانسال کُرد، روسری ابریشمی اش را جلوی دهانش گرفت و در را باز کرد؛ با دیدن سیروان جا خورد و گفت: "شما این جا چیکار می کنی؟"

 سیروان، سراغ کاک احمد را گرفت و گفت: " مگه اتفاقی افتاده که این طور هراسانی؟؟؟ کاک احمد کجاست؟"

 زن، سرش را از داخل خانه بیرون آورد؛ نگاهی به اطراف کرد و سپس به خانه ایی در انتهای جاده ی خاکی اشاره کرد  وگفت: " اون خونه رو می بینی؟ بیش از 100 کومله  توی اون خونه مستقر هستن. مراقب باشین! کاک هم خونه نیست " و در را بست.

هنوز چند دقیقه ایی از رفتنش نگذشته بود که درب خانه باز شد و 4 کومله مسلح که دو تن از آن ها زن بودند، بیرون پریدند و شروع به تیراندازی کردند. سیروان زخمی و خون آلود به روی زمین افتاد.

سعید تا صدای تیراندازی را شنید، برگشت تا موقعیت سیروان را دریابد. همین که چشمش به پیکر غرق در خون سیروان افتاد، فهمید که به کمین ضدانقلاب خورده اند. خواست برگردد؛ تا بیاید و به خود بجنبد، یک پیرکومله خود را به او رساند و  با جثه درشتش، پشت یقه ی لباس سعید را که تازه خبر پدر شدنش را آورده بودند، گرفت و او را از زمین بلند کرد و دوباره محکم به زمین کوبید. بعد با قنداق اسلحه به جانش افتاد و کتکش زد و پیراهن و پوتین سعید را از تنش درآورد و به یکی از ن گروهک که نامش " شمسی " بود، اشاره کرد که دستانش را از پشت با کابل ببندد. زن ، بی درنگ و بدون ذره ایی رحم و شفقت، دستان سعید را محکم بست؛ بر چشمانش چشم بند زد و او را به طرف ماشین هل داد. سعید زمین خورد و صورت زخمی اش به برف های گل آلود آغشته شد. کومله ی دیگری با لگد او را سوار تویوتا کرد و حرکت کردند.

بدن نحیف و کم توان سعید که دنده هایش را می شد یک به یک شمرد، در آن سوز و سرمای زیر صفر می لرزید، اما لبهای خشکیده و ترک خورده اش، یک لحظه از ذکر باز نمی ایستاد و این تنها چیزی بود که در آن لحظات، گرمایی لطیف را در وجودش حفظ می کرد. ادامه دارد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها