گروهک ضد انقلاب، سعید را به یکی از مخفیگاه های سابق خود در کوهستان که حالا از آن برای شکنجه دادن انقلابیون استفاده می کردند، برد؛ کلبه ایی تاریک و متروکه در میان جنگل زار پوشیده از برف که بوی خون و مرگ می داد و تعفن از در و دیوارش می بارید. ناله ایی ضعیف از کنجی به گوش می رسید.

 کشان کشان او را از راهرویی باریک، به طرف یکی از اتاق ها بردند و به ستون آهنی وسط اتاق رنجیرش کردند. اتاقی سرد و تاریک و نمور که آثار خون و شکنجه در همه جایش به چشم می خورد.

 پیرکومله که روی سینه اش، یک بی سیم و چند نارنجک و دو خشاب چیده شده بود و لکه ی سیاه طرف راست صورتش، چهره اش را کریه تر کرده بود، سیگاری آتش زد و بعد از چند پک، جلو آمد؛ با پوتین لگدی بر دهان سعید وارد کرد و دندان های پیشش را شکست. خون تمام دهانش را گرفت.

 سپس سرپوش کردی اش را از سر باز کرد؛ عرق پیشانی اش را خشک نمود؛ سرپوش را به دور گردن آویخت و رو به یکی از کومله ها کرد و گفت: "چرا منتظرید؟ از مهمان تازه پذیرایی نمی کنید؟!!! "

با این حرف مثل این که انعامی به گروه داده باشد، موجب خوشحالی اعضای گروهک شد. 4 نفری سرش ریختند و تا توانستند او را با کابل زدند و بعد از وارد آوردن جراحت بر تمام بدنش، شمسی با قد بلند و هیکل درشتش، بدون کمترین زوری، در حالیکه فحش های رکیک می داد، سطلی بزرگ از آب نمک روی سر سعید ریخت و نگاهی به پیر کومله انداخت و با بلند کردن انگشت اشاره و  وسط به صورت جدا از یکدیگر، نماد پیروزی را به نمایش در آورد و کنار ایستاد.

پیرکومله  بلند خندید؛ به گونه ایی که تمام دندان های کج و معوجِ زردش نمایان شد. آن گاه سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و به شمسی گفت: " آفرین بر تو ای شیر زن کومله؛ این بار هم گل کاشتی؛ حالا بیا بریم کمی در کنار ما نفس چاق کن که وجود نی مثل تو خدمت بزرگی به مبارزینی هست که سالها در کوه و کمر زندگی می کنند . "

سپس به طرف درب خروج رفت و شمسی هم لباس های کردی اش را تکاند و موهای حنایی اش را مرتب کرد و پشت سر او به راه افتاد.

دیگر رمقی برای سعید باقی نمانده بود. آن قدر کتک خورده بود که دیگر از صدا و نفس افتاده بود؛ سرمای سنگ های کف اتاق هم، به مغز استخوانش رسیده بود؛ بدنش کرخ شده بود؛ دیگر نتوانست شدت سرما و شکنجه ها را تاب بیاورد و از هوش رفت. 

ساعاتی بعد با صدای گفتگوی دو تن از عناصر ضد انقلاب و باز شدن درب آهنی به خود آمد. جای زخم هایش بدجور می سوخت؛ هرچند صدایشان را می شنید؛ ولی ترجیح می داد، چشمانش را باز نکند؛ ظاهراً با او کاری نداشتند. در حالی که سر کیف بودند و با هم بگو بخند می کردند، به اتاق روبرو رفتند. یکی از آن ها با پوزخند، رو به مرد اسیری که در اتاق بود کرد و گفت:

" آهای پیشمرگ کُردستان آماده ایی؟ حرفی برای گفتن نداری؟ میخوایم ببریمت عروسی" و قاه قاه خندید.

دیگری جلو رفت؛ معلوم بود کینه ی زیادی از او دارد؛ چانه ی مرد را گرفت و با فشار، سرش را به دیوار کوبید و گفت:

"   پس غیرتت کجا رفته مرد؟ چرا خفه خون گرفتی؟ میخوایم به عروسی ببریمت. دختر یکی از بزرگان کومله، برای شب عروسیش درخواست قربانی کرده! قراره تو رو به همراه سه تا از برادرهای بسیجیت در مراسم عروسیش قربانی کنیم و هلهله کنیم. شنیدی یا نه؟"

  سعید همینطور که بی جان روی زمین افتاد بود، با چشمان نیمه باز از لای در نظاره گر ماجرا بود و از صحبت های آنان متوجه شد که مرد میانسال اسیر، یکی از نیروهای بومی کُرد بوده که بصورت خودجوش به همراه برادران پاسدار در قالب گروه پیشمرگان کُرد مسلمان، جهت ایجاد امنیت در کردستان مبارزه می کردند. ادامه دارد


مشخصات

آخرین جستجو ها