12 بهار از عمرم می گذشت که پدرم با نفوذی که در بین گروه های مختلف مذهبی داشت، توانست بین مردم جایگاهی پیدا کند و روانه ی مجلس شود. آن روزها آرزوی هر کسی بود که صاحب چنین موقعیتی شود. فکرش را بکنید شهرت، رتبه و جایگاه اجتماعی، ثروت همه یک شبه چون خرگوشی خسته و نفس ن، به چنگالت درآیند. اما پدرم غیر از این ها به چیزهای دیگری نیز می اندیشید: خدمت، محبوبیت، آخرت.
پدرم مرد میانسالی بود تحصیل کرده، با قد و قامتی میانه، چهار شانه و با اندامی متناسب که تناسبش را هیچ چیز بر هم نمی زد الّا برآمدگی مختصر شکمش که نشان از چربی کبدش داشت. موهای سر و صورتش، تعداد سال های عمرش را فریاد نمی کشیدند و تنها چند نخ از آن ها در زیر چانه و روی گونه ها سفید شده بودند. اگر آن لبخند همیشگی در گوشه ی لبش که چین های عمیقی در کنار چشمانش ایجاد می کرد، نبود، بی شک ابروان سیاه به هم پیوسته اش، او را خشمگین ترین آدم شهر نشان می داد. اما از آن جایی که دموی مزاج بود همیشه عده ایی دور و برش را گرفته بودند و او با مهربانی و دلسوزی خاصی داشت برایشان حرف می زد. به گفته ی خودش 6 تا شوخی و 4 تا حرف حسابی در لابه لایش. به قول امروزی ها کاریزما داشت و خودم بارها دیده بودم که با یکی دو جلسه نشست و برخواست و چند جمله صحبت، مخالفی را به موافق بدل کرده، بدون این که جبری در کارش باشد.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها