مادر، دسته ایی از موهای مشکی نازکش را با کش موی ریزی بالای سرش بسته بود و پالتوی یقه ب.ب صورتی اش را به تنش کرده بود. برفی، خرس کوچولوی محبوبش هم طبق معمول در بغلش بود.

                                     

روی کالسکه ایی که مادر آن را با پتو و بالشتکی نرم، حسابی، پوشانده بود، لم داده بود و به صورت پدر که آن را هل می داد، نگاه می کرد. کمی آن طرف تر مادر را می دید که با هیجان و آب و تاب زیادی، داشت برای پدر حرف می زد و در میان حرف هایش می خندید و دندان های سفیدش نمایان می شد. پدر هم، هر از گاهی در این کار همراهیش می کرد.  الهه هرچند که متوجه حرفهایشان نمی شد، اما لبخندهای مادر، آرامش را ذرّه ذرّه به وجودش تزریق می کرد و همین خوشی کوچک برایش به اندازه ی یک دنیا بود.

الهه در نشاط چهره ی پدر و مادرش غرق بود و با چشمانی براق به مناظر اطراف نگاه می کرد. لحظاتی به همین منوال گذشت. الهه متوجه نشد چه اتفاقی افتاد که آهنگ صدای پدر و مادر، ناگهان، تغییر کرد. هنوز هم داشتند با هم صحبت می کردند اما لبخندی روی لب های مادر دیده نمی شد. چشمان پدر هم دیگر نمی خندید. فقط حرف می زدند با صدای بلند و در هم رفتگی چهره.

الهه متحیر بود. نمی دانست باید چه کار کند. مضطرب و بی تاب بود. پتویش کنار رفته بود و سوز و سرمای غروب پاییزی سر و گردن و گونه هایش را در برگرفته بود اما هیچ کس به او و نیازش توجهی نداشت. مظلومانه در میان سر و صداهای نامفهوم، از خستگی، خوابش برد. وقتی بیدار شد، پدر را دید که با اخم کالسکه را هل می داد و خبری از مادر نبود که در آغوش خود گرمش کند
 

قالَ رَسُولُ اللهِ (صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِه) : اِذا نَظَرَ الْوالِدُ اِلی وَلَدِه فَسَرَّهُ کانَ لِلْوالِدِ عِتْقُ نَسْمَة؛

رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله ) فرمود: هرگاه پدری با نگاه (مودّت‌آمیز) خود فرزند خویش را مسرور کند، خداوند به او اجر آزاد کردن یک بنده را می‌دهد.

مستدرک الوسائل، ج2، ص626

 


مشخصات

آخرین جستجو ها