قرمزی لُپ هلوهای روی میز توجهش را جلب کرد. به دور و برش نگاهی کرد. یکی را برداشت و گاز بزرگی به آن زد. آب از لب و لوچه اش سرازیر شد و روی پیراهن نخی گل سرخی اش پاشید. شیرین و خوشمزه بود. دلش خواست یک بار دیگر طعم شیرینش را در دهان احساس کند.   

                 

 

دست دراز کرد تا یکی دیگر بردارد. فریاد مریم او را سر جایش خشک کرد، ریحانه که در اتاق با عروسک هایش بازی می کرد، به بیرون دوید و در حالی که با دستهایش، محکم، جلوی گوش هایش را گرفته بود، به آشفتگی احوال مادر خیره شد. مریم با داد و بیداد به طرف مامان ملیحه رفت و گفت:

" چکار می کنی مامان؟!

خسته ام کردی به خدا؛

دیگر نمیدانم چه کارت کنم!

چند بار لباسهایت را عوض کنم؟

به اندازه ی یک بچه ی کوچک هم نمی توان از تو انتظار داشت. اَه"

این ها را گفت؛ خطاب به مادر پیرش که چند سالی بود، دچار آایمر شده بود. گفت اما در دلش آشوبی به پا بود. نه صبر و توان نگهداری از او را داشت و نه تاب و تحمل بدرفتاری با او . دست خودش هم نبود. باورش نمیشد زنی که از دوران جوانی روی پای خود ایستاده و فرزندانش را بزرگ کرده، در سنین پیری به چنین روزگاری افتاده باشد.

بغض گلویش را گرفت و اشک هایش جاری شد. مادر سرش را پایین انداخت . از گریه های مریم غصه اش گرفت و با گریه گفت: " ببخشید غلط کردم، خواهش می کنم ناراحت نشو، دیگر نمی خورم."

مریم از رفتارش بیشتر شرمنده شد. آخر او که تقصیری نداشت. بیماری اش توان تشخیص حتی ساده ترین امور را هم از او گرفته بود. به آشپزخانه رفت و مشغول کارهایش شد. در حالی که مدام خودش را سرزنش می کرد و یادآوری زحمات مادر برای او و برادرانش، در طول سال های زندگی، غمی سنگین بر دلش می نشاند.

   مادر روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست. فقط نشست و به چیزی هم دست نزد. سعی داشت کاری نکند که دخترش ناراحت شود. مریم در آشپزخانه، در افکار خودش، غرق بود و با خود عهد می بست که بعد از این محبت بیشتری نثار مادر پیرش کند و حتی المقدور برای ناامیدی شیطان هم که شده، روزی یکبار دستان او را ببوسد تا خدا صبر و آرامشی در نگهداری از مادر بیمارش به  قلب او عنایت کند.

آخرین بشقاب را که در کابینت گذاشت، بلند پرسید: " مادر جان دستشویی نداری عزیز دلم؟ " جوابی نشنید. با خود گفت که لابد دل مادر از رفتار زشتش به قدری رنجیده شده که میلی به صحبت با او ندارد. آهی کشید و به سراغ سبزی های پاک نشده ی روی میز وسط آشپزخانه رفت.

مادر اما همینطور، خشک و بی حرکت، در مقابل تلویزیون نشسته بود و به جز حرکات مختصر مژه، حرکتی نداشت. لحظاتی که گذشت دردی در زیر نافش پیچید. دردی که ول نمی کرد. از جا پرید تا خود را به دستشویی برساند، اما هر طرف می رفت آن را نمی یافت. می دانست که اگر تا چند ثانیه ی دیگر خود را به دستشویی نرساند، دوباره اتفاق بدی می افتد و مریم ناراحت می شود. گوشه ی بالکن، گلدان سفالی خالی، خود را نشانش داد. آن را برداشت و به گوشه ایی رفت 

 

قال امیرالمؤمنین(ع):

 " مَنْ أَحْزَنَ وَالِدَیْهِ فَقَدْ عَقَّهُمَا. "

امیرالمؤمنین(ع) فرمود:

" کسی که پدر و مادر خویش را غمگین سازد عاق والدین شده است. (حق آنها را رعایت نکرده است.)"

بحار الانوار، ج 74، ص 64.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها