آخرین وعده ی شیر کودک را در مجلس روضه ایی که در همسایگی شان برگزار شده بود، به طفلش خوراند. از اول نیت کرده بود که این گونه باشد. می خواست کودک را در شبی که منتسب به باب الحوائج، حضرت علی اصغر بود، از شیر بگیرد.

 
                                 

 

سر کودک روی پاهای مادر بود. موهای طلایی اش روی صورتش ریخته بود. چشم های گرد عسلی اش را به چشمان مادر دوخته بود و با لبخندی نمکین در گوشه ی لب با گردن آویز فیروزه ایی مادر که منقش به آیه ی "و ان یکاد " بود، بازی بازی می کرد. چقدر پر بود از حس امنیت و آرامش خاطر.

لحظاتی بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و بیقرار شد. خواب چشمانش را گرفته بود و دست و پا می زد و پیراهن مادر را می کشید. مادر در آغوشش گرفت و دست های کوچکش را بوسید و در دهانش گذاشت. بلور اشک هایش، آرام و نرم روی سیاهی لباس کودک نشست.

نوحه ی عطش که خوانده شد، به آهستگی انگشت کوچک را در گوشه ی دهان کودک فرو برد و از دهانش کشید. کودک که تازه خوابش برده بود، گریه سر داد. مادر بلندش کرد .  او را محکم در آغوش فشرد و بوسید و در گوشش روضه ی تشنگی خواند و به یاد لب های خشک و ترک خورده شیرخوار کربلا اشک ریخت.     


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها