اوس احمد دستکش هایش را از دستش درآورد، سیگاری از پشت گوشش برداشت و آتش زد  و همین طور که به اطراف نگاه می کرد، پکی به آن زد و گفت: " کاظم دیگه ظهره. اون نبشی رو که به ستون جوش دادی بریم واسه ناهار."

با دستمالی که دور گردنم بود، عرقی که از لابه لای موهای کم پشتم به روی پیشانی می ریخت را پاک کردم و گفتم: " شما برو اوستا منم یه کم دیرتر میام. به یاری خدا تصمیم دارم هر طوری شده، امروز، جوشکاری نبشی اسکلت این طبقه رو تمومش کنم."

اوس احمد اخم هایش را در هم برد و با اندک آبی که در دهانش باقی مانده بود، لبانش را کمی تر کرد و گفت: " حالا چه عجله اییه پسر جان؟ تو که میدونی جوشکاری روی اسکلت ساختمون چقدر حساسه. بازی با مرگ و زندگیه. من که فکر نمی کنم کارِ امروز باشه. به هر حال من میرم تو هم کم کم پشت سرم بیا."

گفتم : " چشم اوستا "

 مشغول پایین رفتن از ساختمان بود که دوباره برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت: " راستی چرا کمربند نبستی؟ مگه یادت رفته که پارسال چه به روز فرشاد خدا بیامرز اومد؟ چقدر بهش گفتم پسر، عرض این تیرآهن به اندازه یه کف پاست. کافیه فقط یه کمی پاهاتو اشتباه بزاری، تعادلت جوری به هم می ریزه که از اون بالا با مخ سقوط می کنی. "

گفتم: " جای مطمئن برای قلاب کردن کمربند پیدا نکردم اوستا. مراقبم، نگران نباش." و لبخندی زدم و جای پایم را محکم کردم. نقابم را روی صورتم بستم و مشغول ادامه کار شدم.

روز گرم و سوزانی بود. از آن روزهای گرم تابستانی که دلت می خواست یک گوشه دنج خنک پیدا کنی و لم بدهی و یک لیوان آب زرشک یا شربت خاکشیر بخوری، اما همیشه در چنین مواقعی به خود نهیب می زنم و می گویم: " کاظم! مرد را دردی اگر باشد خوش است. تو که تنها نیستی بخوای خوش بگذرونی. مسئولیت یه سر عائله، تو شهر غریب، بر عهده ته."

دوباره " یاعلی " گفتم و برس سیمی و چند الکترود را در جیب پیراهن کارم گذاشتم. لچکی را برداشتم و شروع به جوش دادنش بر روی نبشی کردم، بی خبر از میلگرد خمیده ایی که در پشت پاهایم جا خشک کرده بود. همین که آمدم کمی جا به جا شوم، پایم به میلگرد گرفت و تعادلم بر هم خورد. ابزارهای کارم همه با سرعت به پایین افتادند. تا آمدم دستانم را به جایی قلاب کنم، دیدم که از طبقه چهارم ساختمان در حال سقوط به پایینم. زبانم بند آمده بود و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. چهره معصومه و بچه ها، در حالی که منتظر آمدنم بودند، از مقابل چشمانم گذشتند و صدای دخترک کوچکم که داشت با عروسک هایش بازی می کرد، درون سرم پیچید. لپ هایش گل انداخته بود ، چند حلقه از موهای طلایی اش روی صورت گردش ریخته بود و گفت : " بابا میشه دیگه نری سر کار؟ "  

صدای " یا حسین" و "یا ابالفضل " اوس احمد هم بلند بود.

احساس سنگینی می کردم مانند همان تیرآهن های قطور، وقتی که دارند به پایین می افتند. درست همان طور من هم افتادم، با سر و بر روی یکی از میلگردهای قطور پی ساختمان، میلگرد تیز و بی رحمی که جلوی گردنم را به پشت سرم دوخت و میلگرد دیگری که از پسِ آن وارد شد و سینه ام را شکافت و خود را به قلبم رساند.

صحنه دردناکی بود. مثل جوجه به سیخ کشیده، شده بودم، در حالی که هنوز جان داشتم. چشمانم باز بود و اطرافم را می دیدم. به قدری منظره هولناکی بود که کسی جرأت نزدیک شده به من را نداشت. همه فکر می کردند که کشته شده ام. صدای خرد شدن استخوان سرم را شنیده بودم. لباس کارم سراسر پاره شده و به خون گلو و سینه ام آغشته بود. به سختی می توانستم نفس بکشم. گلویم به خر خر کردن افتاده بود. دیگر " أشهدم " را خوانده بودم که صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس را شنیدم و از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم که چه شد. ادامه دارد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها