وقتی به هوش آمدم خود را با میلگردهای بریده شده در دو طرف گردن و سینه، درون اتاق عمل دیدم. مرا به پهلو روی یکی از تخت ها خوابانده بودند و به دستم سرم و فشارسنجی متصل کرده بودند. پزشکان در مورد نحوه جراحی ام با هم پچ پچ می کردند. عکس رادیولوژی نشان می داد که یکی از میلگردها از کنار مغزم عبور کرده و دیگری آسیب زیادی به قلب و ریه ام وارد نموده است.

دو نفر از پزشکان طوری به من نگاه می کردند که معلوم بود هیچ امیدی به زنده ماندنم ندارند. حتی صدای یکی شان را شنیدم که به دیگری می گفت : " این بیمار شانسی برای زنده موندن نداره. بهتره زجرش ندیم و با یه آمپول کاری کنیم که با درد کمتری بمیره. " انگار مفاهیمی چون جان و زندگی اهمیتی برایش نداشت. چند دقیقه ایی که گذشت چشمانم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم.

نمیدانم چقدر طول کشید که با ناله ضعیفی در حالی که خودم نیز به زور صدایش را می شنیدم، به هوش آمدم. احساس می کردم که همه بدنم یخ زده. پلک هایم از ضعف و ناتوانی، می لرزیدند و توان باز شدن نداشتند. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. از پشت این پلک های بسته، هیچ هاله ایی از نور و روشنایی خود را به من نشان نمی داد. گویی در گورستانی سرد و تاریک خوابیده بودم. شاید مرده بودم. ترس وجودم را فرا گرفت. همیشه وقتی صحبت از مرگ می شد با شجاعت می گفتم که هراسی از آن در دل ندارم. به قول حاجی عطاء مرگ هم یک مرحله از زندگی است که آسان یا سخت بودنش تا حد زیادی بسته به اعمال خودمان است اما حالا. حالا که با آن مواجه شده بودم، تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود و از ملاقاتش ناخوش بودم.

دختر کوچکم آمد و دست های لطیف و تپلش را روی صورت و موهای آشفته ام کشید. سرش را کج کرد و به حالت گریه با بینی کوچکش فین فین کرد و گفت : " بابا هیچ وقت تنهام نزار. هیچ وقت."  

دستانش را بوسیدم. انگار کمی گرم شدم. پرهیز داشتم از این که دست های سیاه و زمختم را بر روی گونه هایش بکشم.آغوشم را باز کردم. همه زوری را که داشتم جمع کردم و بلند شدم که او را در میان دستانم بگیرم و محکم به سینه بچسبانم. انگار تمام بدنم را با چیز مزاحمی پوشانده بودند، صدایی در گوشم پیچید. حس کردم سرم محکم به چیزی اصابت کرد. دنیا دور سرم چرخید و افتادم. لحظاتی بعد با صدایی شبیه به باز و بسته شدن قفل درهای بزرگ به خود آمدم. حال خوشی نداشتم. قفسه سینه ام به شدت سنگین شده بود. مانند کالبدی بی جان افتاده بودم. نفسهایم تکه تکه شده بودند و بالا نمی آمدند. صدای کشیده شدن چرخ های چیزی بر روی موزاییک های سرد و بی روح و پیر مردی که هر از گاهی با سرفه های خشک، زیر لب سوره فاتحه می خواند مضطربم کرد. یعنی چه بر سرم آمده بود؟

پیر مرد اوراقی را که در دستانش بود، جا به جا کرد و با تخت چرخدارش به سمت انتهای سالن رفت. کشویی را باز کرد و چیزی را درونش حرکت داد. چند ثانیه ایی بدون حرکت ایستاد و سپس آهی از نهادش برآمد و گفت: " ای دنیای بی وفا! جوان ناکام الان باید بالا سر خانواده ش باشه، ولی هم صحبت خاک شده. خدایا مصلحتت رو شکر." درست مانند پدری که دست نوازش بر صورت جوانش می کشد و با او نجوا می کند، خطاب به او گفت: " زیاد منتظر نباش پسر جان. تا یکی دو ساعت دیگه خانواده ت میان می برنت و در خانه ابدیت آرام می گیری. خدا تو رو بیامرزه."

گفتگوی پیرمرد نگهبان با مخاطبینش یک طرفه و بی جواب می ماند. تمام فضا پر بود از سکوت و سرما و تاریکی. در و دیوارش بوی مرگ می داد. دیگر مطمئن شدم که در سردخانه ایی گیر افتادم. ولی من هنوز زنده بودم. همه ی قوایم را جمع کردم که قبل از خارج شدنش از اتاق، به او بفهمانم که نمرده ام اما دستانم مانند سنگ، سفت و یخ شده بودند و هر چه سعی کردم که آن ها را از زمین بکنم و تکانی بهشان بدهم نشد. زبانم هم بند آمده بود و صدایی از گلویم بیرون نمی آمد. پیرمرد نگهبان از اتاق خارج شد. ادامه دارد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها